ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خداوند به حضرت داود(ع) وحی کرد که به «خلاده» دختر اوس، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که همنشین تو در بهشت است، داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده در را باز کرد تا چشمش به داود افتاد، شناخت و گفت: آیا درباره من چیزی نازل شده که به اینجا آمده ای؟
داود گفت: آری، عرض کرد: آن چیست؟ فرمود: آن وحی الهی است.
خلاده گفت: آن زن من نیستم شاید زنی همنام من است، من در خود چیزی نمی بینم که درباره ام وحی شود؟ ممکن است اشتباهی شده باشد.
داود گفت: کمی از زندگی و خاطرات خود را برایم بگو (شاید معما حل شود)
خلاده گفت: «هر درد و زیانی که به من رسید، صبر و تحمل کردم، و چنان تسلیم رضای خدا بودم که از او نخواستم آن را برگرداند تا خودش به رضای خود برگرداند، و به جای آن عوض نخواستم و شکر کردم». داود گفت: «به همین جهت به این مقام رسیده ای.» امام صادق(ع) پس از ذکر این ماجرا فرمود: «این است دینی که خداوند آن را برای بندگان صالحش پسندیده است.»